ازم پرسید : به خاطر کی زنده هستی ؟
با این که دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم " به خاطر تو "
بهش گفتم " به خاطر هیچ کس "پرسید : پس به خاطر چی زنده هستی؟
با این که دلم داد می زد " به خاطر تو "
با یه بغض غمگین بهش گفتم " به خاطر هیچکس "
ازش پرسیدم : تو به خاطر چی زنده هستی ؟
در حالیکه اشک تو چشاش جمع شده بود ,
گفت به خاطر کسی که به خاطر هیچ چیز زنده است
به سلامتی مهره های تخته نرد که تا رفیقشون تو حبسه حریفه به احترامش بازی نمیکنن
دیگر به خلوت لحظههایم عاشقانه قدم نمیگذاری ...!!
دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمیبینمت...
سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام !
من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبورانه گذرنده ام ؟
من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر کرده ام که شاید ......
دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است ...!!
میخواهمت هنوز
گاه چنان آشفته و گنگ می شوم که تردید در باورهایم ریشه می دواند .
اما باز هم در آخرین لحظه تکرار می کنم که...
حتی اگر چشمانت بیگانه را بنگرند ,
حتی اگر دستانت مرا جستجو نکنند ,
می خواهمت هنوز ...
به گمانم در ورای این کلمات می خواستم بگویم که ...
دلتنگت شده ام به همین سادگی !!!!!!
نظرات شما عزیزان:
|